هنوزم تب دست تو چیدنی است ×

 

هنوزم تب دست تو چیدنی است

غزل در هوای تو روییدنی است

 

هنوزم دلم محو چشمان توست

که این حادثه تا ابد دیدنی است

 

نجیبی و نبض دلم دست توست

نباشی، دلم بی تو پژمردنی است

 

فقط با تو اینگونه من شاعرم

فقط با تو این شعرها ماندنی است

 

من عمریست چشم تو را زیستم

هنوزم هوای تو باریدنی است

 

مرا تا به درگاه دریا ببر

مرا تا به آنجا که دل بردنی است

 

تو سهم منی ، من نصیب توام

بهارا! تو باشی خزان رفتنی است

رضا قریشی نژاد

 

زیر باران بنشینیم که باران خوب است ×

 

زیر باران بنشینیم که باران خوب است

گم شدن با تو در انبوه خیابان خوب است

 

با تو بی تابی و بی خوابی و دل مشغولی

با تو حال خوش و احوال پریشان خوب است

 

روبرویم بنشین و غزلی تازه بخوان

اندکی بوسه پس از شعر فراوان خوب است

 

موی خود وا کن و بگذار به رویت برسم

گاه گاهی گذر از کفر به ایمان خوب است

.....

شب خوبی ست، بگو حال زیارت داری؟

مستی جاده ی گیلان به خراسان خوب است

 

نم نم نیمه شب و نغمه ی عبدالباسط

زندگی با تو...کنار تو...به قرآن خوب است

 

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند *


درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند

 

سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین

قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند

 

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

 

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

 

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

 

کاظم بهمنی

تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستا *


تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستا

بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا

 

ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت

کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا

 

آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم

نور یک فانوس باشم پیش پای روستا

 

یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند

پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا

 

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم

قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا

 

کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر

راهیم می کرد قبرستان به جای روستا

 

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است

بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا

 

من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا

تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا

 

کاظم بهمنی

خیز و به ناز جلوه ده، قامت دلنواز را *


خیز و به ناز جلوه ده، قامت دلنواز را

چون قد خود بلند کن، پایهٔ قدر ناز را

 

عشوه پرست من بیا، می زده مست و کف زنان

حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را

 

عرض فروغ چون دهد مشعلهٔ جمال تو

قصه به کوتهی کشد شمع زبان دراز را

 

آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد

وای اگر عمل دهی چشم کرشمه ساز را

 

نیمکش تغافلم کار تمام ناشده

نیم نظر اجازه ده نرگس نیم باز را

 

وعدهٔ جلوه چون دهی قدوهٔ اهل صومعه

در ره انتظار تو فوت کند نماز را

 

وحشیم و جریده رو کعبهٔ عشق مقصدم

بدرقه اشک و آه من قافلهٔ نیاز را

وحشي بافقي


ترا سرمایه احساس کردم *


ترا سرمایه احساس کردم

دوباره عاشقی را پاس کردم

 

سرابی بودی و من در نگاهت

خودم را بر تو حق الناس کردم

***

شبی لیلی شدم، لیلی مجنون

جدا از عشق و از احساس و قانون

 

اگر با تو نبودم هیچ دردی

نمی شد دل برایت کاسه ي خون

***

تو می گفتی به من احساس داری

برایم کوله باری یاس داری

 

مگر دل خانه دلواپسی نیست

که دستی رو نکرده، آس داری

***

ترا انکار کردن کار سختیست

و خود را دار کردن کار سختیست

 

 دلم می خواست بیمارت نباشم

ترا بیمار کردن کار سختیست

***

قصه از آخر این جاده شروع شد و من از

از شب مستی و بی باده شروع شد و من از

 

قصه از ثانیه هایی که تو را می فهمند

از همان لحظه که دل داده شروع شد و من از

نیر عابدی


بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز *

بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک *

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه و بانگ پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک ميرسد اينک بهار
خوش بحالِ روزگار

خوش بحالِ چشمه ها و دشتها
خوش بحالِ دانه ها و سبزه ها
خوش بحال غنچه های نيمه باز
خوش بحال دختر ميخک که ميخندد به ناز
خوش بحالِ جانِ لبريز از شراب
خوش بحالِ آفتاب

ای دل من ، گرچه در اين روزگار
جامه ي رنگين نمی‌پوشی به كام
باده ي رنگين نمی‌نوشی ز جام
نقل و سبزه در ميانِ سفره نيست
جامت از آن می كه می‌بايد تهی است

ای دريغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از «ما» اگر کامی نگيريم از بهار

گر نکوبی شيشه ي غم را به سنگ
هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ

*

فريدون مشيري

چه بي بها نه دلش را دلم به چشم تو بخشيد *


چه بي بها نه دلش را دلم به چشم تو بخشيد

دلي كه سر به هوا بود و پيش چشم تو لغزيد


چه عاشقا نه خودش را به پاي چشم تو انداخت
و شاعرا نه تر از آن به روي چشم تو خنديد


تمام دار و ندار دلم تو هستي و عشقت
دلي كه طعم غزل را فقط زچشم تو فهميد


در اين كوير هميشه ميان اين همه پاييز
فقط به ياد تو گل داد فقط زچشم تو باليد


بهشت مي چكد از آن دو آهوا نه ي مستت
و گويي عطر خدا هم از آن دو چشم تو باريد


نگاه گرم تو بود و دلي دچار تماشا
كه ناگهان غزل را به ناز چشم تو بخشيد


امشب دلم را مي برد حال و هواي اين غزل *


امشب دلم را مي برد حال و هواي اين غزل

من باز عاشق مي شوم از ماجراي اين غزل

 

چشمان تو يك حادثه است لبخند تو يك اتفاق

اين شاه بيت شعر من حالا سواي اين غزل

 

من تكه اي از روح تو تو قسمتي از بودنم

نيلوفرا نه با هميم هر دو براي اين غزل

 

گفتي كه مي خواهم تو را حتي اگر بي حوصله

ديدم نگاهت آشناست اي من فداي اين غزل

 

من عابر باراني آن كوچه هاي آشنا

خاتون تنهاي مني درد آشناي اين غزل

 

اي تكيه گاه خستگي! اي سايه سار مهربان!

امشب براي من بمان تا انتهاي اين غزل