خیز و به ناز جلوه ده، قامت دلنواز را *


خیز و به ناز جلوه ده، قامت دلنواز را

چون قد خود بلند کن، پایهٔ قدر ناز را

 

عشوه پرست من بیا، می زده مست و کف زنان

حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را

 

عرض فروغ چون دهد مشعلهٔ جمال تو

قصه به کوتهی کشد شمع زبان دراز را

 

آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد

وای اگر عمل دهی چشم کرشمه ساز را

 

نیمکش تغافلم کار تمام ناشده

نیم نظر اجازه ده نرگس نیم باز را

 

وعدهٔ جلوه چون دهی قدوهٔ اهل صومعه

در ره انتظار تو فوت کند نماز را

 

وحشیم و جریده رو کعبهٔ عشق مقصدم

بدرقه اشک و آه من قافلهٔ نیاز را

وحشي بافقي


باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب *


باز کن نغمه ي جانسوزی از آن ساز امشب

تا کنی عقده ي اشک از دل من باز امشب

 

ساز در دست تو سوز دل من می گوید

من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب

 

مرغ دل در قفس سینه ي من می نالد

بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب

 

زیر هر پرده ي ساز تو هزاران راز است

بیم آنست که از پرده فتد راز امشب

 

گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان

پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب

 

گلبن نازی و در پای تو با دست نیاز

می کنم دامن مقصود پر از ناز امشب

 

کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ناز

بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب

 

شهریار آمده با کوکبه گوهر اشک

به گدائی تو ای شاهد طناز امشب


بهر دلم که درد کش و داغدار تست


بهر دلم که درد کش و داغدار تست

داروی صبر باید و آن در دیار تست

 

یک بار نام من به غلط بر زبان نراند

ما را شکایت از قلم مشکبار تست

 

بر پاره کاغذی دو سه مدی توان کشید

دشنام و هر چه هست غرض یادگار تست

 

تو بی‌وفا چه باز فراموش پیشه‌ای

بیچاره آن اسیر که امیدوار تست

 

هان این پیام وصل که اینک روانه است

جانم به لب رسیده که در انتظار تست

 

مجنون هزار نامهٔ ز لیلی زیاده داشت

وحشی که همچو یار فراموشکار تست

وحشي بافقي


به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا *

به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا

که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را

 

چه شعبده است که در چشمکان آبی تو

نهفته اند شب ماهتاب دریا را

 

تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح

به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را

 

کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن

که چشم مانده به ره آهوان صحرا را

 

به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند

چه جای عشوه غزالان بادپیما را

 

فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور

که درد و داغ بود عاشقان شیدا را

 

هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست

شبیه سازتر از اشگ من ثریا را

 

اشاره غزل خواجه با غزاله تست

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

 

به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب

جز این قدر که فراموش می کند ما را

ترا سرمایه احساس کردم *


ترا سرمایه احساس کردم

دوباره عاشقی را پاس کردم

 

سرابی بودی و من در نگاهت

خودم را بر تو حق الناس کردم

***

شبی لیلی شدم، لیلی مجنون

جدا از عشق و از احساس و قانون

 

اگر با تو نبودم هیچ دردی

نمی شد دل برایت کاسه ي خون

***

تو می گفتی به من احساس داری

برایم کوله باری یاس داری

 

مگر دل خانه دلواپسی نیست

که دستی رو نکرده، آس داری

***

ترا انکار کردن کار سختیست

و خود را دار کردن کار سختیست

 

 دلم می خواست بیمارت نباشم

ترا بیمار کردن کار سختیست

***

قصه از آخر این جاده شروع شد و من از

از شب مستی و بی باده شروع شد و من از

 

قصه از ثانیه هایی که تو را می فهمند

از همان لحظه که دل داده شروع شد و من از

نیر عابدی


وقتی که به دل عشق تو کامل بنشیند *


وقتی که به دل عشق تو کامل بنشیند

واجب برود، شور نوافل بنشیند

 

تو روبرویم باش که ثابت شود این نقل:

آیینه به آیینه مقابل بنشیند

 

پیش آی و تجلی کن و بردار و بسوزان

تا دغدغه ی طی مراحل بنشیند

 

هر ذره به اندازه ی خود نور بگیرد

دیوانه به رقص آید و عاقل بنشیند

 

کی صورت ماه تو شود روزی دریا؟

در چشم که این ماهی نازل بنشیند؟

 

بیهوده چه بندند به امید کجاوه؟

چون ناقه ی بی عشق تو در گل بنشیند!

 

ای کاش نمیریم و ببینیم پس از ظلم

بر تخت چو آن خسرو عادل بنشیند

 

فتوا بدهد: بر همگان عشق فریضه است

بر مسند توضیح مسائل بنشیند

 

هر باغچه صد باغ بهاری بشکوفد

هر خاک پر از تاک به حاصل بنشیند

 

لب تر کند و از رشحاتش بچشاند

مایوس مشو موج به ساحل بنشیند

 

ای حق، تو کجایی که شب از حد گذرانده است

ای روز به پا خیز که باطل بنشیند

 

آواز تو را می شنوند اهل محبت

آهی که ز دل آمده بر دل بنشیند

رضا جعفري


همه عمر برندارم سر از این خمار مستی *


همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی


تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی


چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی


نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی


دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه، چو به انتظار خستی

 

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

 

برو اي فقيه دانا, به خداي بخش ما را
تو و زهد و پارسايي، من و عاشقي و مستي

دل هوشمند بايد كه به دليري سپارد
كه چو قبله‌ايت باشد به از آن كه خودپرستي

چو زمام بخت و دولت, نه به دست جهد باشد
چه كنند اگر زبوني نكنند و زير دستي


گله از فــراق يـــــاران و جفــــــاي روزگـــــاران

نه طريق توست سعدي!سر خويش گير و رستي


در خدا یک سجده رفتم، کفر و دین آتش گرفت *


در خدا یک سجده رفتم، کفر و دین آتش گرفت

قبله گم شد، شب به رقص آمد، جبین آتش گرفت

یک هجا گندم سرودم، گور آدم دود شد
مور گفتم، هم سلیمان هم نگین آتش گرفت

نقشی از پیراهنی بر پلک یعقوبی زدم
خواب مصر آشفته شد، بازار چین آتش گرفت

دشت را دریوزه ی خاتون دریا کردمش
خاک آن در باد گم شد، آب این آتش گرفت

مریم بکر قلم را تهمت عصیان زدم
روح عیسای تکلم در جنین آتش گرفت

خواستم مهمان رقص خود کنم  خورشید را
آسمان یک لحظه خالی شد، زمین آتش گرفت

 حسن دلبری


آنان که زبان عشق را می‌دانند *


آنان که زبان عشق را می‌دانند

لب بسته سرود عاشقی می‌خوانند


با رفتن‌شان ترنم آمدن است
خورشید غروب کرده را می‌مانند

سیدحسن حسینی


بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز *

بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف

آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز

سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،
آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است

آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب

از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است

آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !

او، روشني و گرمي بازار وجود است

در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست

او يك دل آسوده به بالين ننهادست

من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست

ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم

ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم

ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم

بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:

بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم

فريدون مشيري

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک *

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه و بانگ پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک ميرسد اينک بهار
خوش بحالِ روزگار

خوش بحالِ چشمه ها و دشتها
خوش بحالِ دانه ها و سبزه ها
خوش بحال غنچه های نيمه باز
خوش بحال دختر ميخک که ميخندد به ناز
خوش بحالِ جانِ لبريز از شراب
خوش بحالِ آفتاب

ای دل من ، گرچه در اين روزگار
جامه ي رنگين نمی‌پوشی به كام
باده ي رنگين نمی‌نوشی ز جام
نقل و سبزه در ميانِ سفره نيست
جامت از آن می كه می‌بايد تهی است

ای دريغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از «ما» اگر کامی نگيريم از بهار

گر نکوبی شيشه ي غم را به سنگ
هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ

*

فريدون مشيري

چه اتّفاق عجيبي ميان ما افتاد *


چه اتّفاق عجيبي ميان ما افتاد

كه لحظه‌لحظة آن را نمي‌برم از ياد

 

مرور كن كه چگونه، سه نقطه بعد از آن ...

كنارپنجره بودي كه ناگهان افتاد

 

ـ‌ نگاه من به نگاهت و قصّه ما شد

دو تا كبوتر چاهي دو تا رها در باد

 

پَرِ هميشة پروازِ من شدي جوري

عبور كرده‌ام از بي‌نهايتِ فرياد

 

تمام ترس من اين است ما به هم .... اصلاً

خدا هميشه بزرگ است هر چه باداباد

 

براي روز طلايي دعا بكن شايد

خداي ما زد و سنگي از آسمان افتاد

علي صفري

روزی که آفرینش انسان شروع شد *


روزی که آفرینش انسان شروع شد

این حس عاشقانه ی پنهان شروع شد

 

غار حرا و دامنه ی کوه طور ... نه !

از چشم و از نگاه تو ایمان شروع شد

 

همچون بهار ِ حیله گر از باغ عشق من

رفتی و پرسه های خیابان شروع شد

 

بعد از وداع تلخ درختان و برگ ها

جنگل دلش شکست و زمستان شروع شد

 

ابری غریب و خسته از این شهر میگذشت

ما را که دید گریه ی باران شروع شد

 

مردی کنار دفتر عمرش نوشت "عشق"

آتش گرفت دفتر و پایان شروع شد

سيد محمد موسوي

دوباره سيب و غزل من گناه مي خواهم *


دوباره سيب و غزل، من گناه مي خواهم

دلي دچار تو و سر به راه مي خواهم

 

دوباه اينكه تو حوا شوي و من آدم

و باز لذت يك اشتباه مي خواهم

 

هميشه چشم تو را شاعرا نه مي نوشم

كه با تو من غزلي رو به راه مي خواهم

 

پناه خستگي من! بمان و با من باش

ميان اين همه طوفان، پناه مي خواهم

 

تو عاشقا نه ترين ركعت غزل هستي

براي خواندن تو قبله گاه مي خواهم

 

دوباره وسوسه ي ناز چشم تو بر پاست

دوباره سيب و غزل، من گناه مي خواهم

رضا قریشی نژاد


از تو سبزم از تو خوبم از تو ناب *


از تو سبزم از تو خوبم از تو ناب

از تو گرمم ای سوال بی جواب


از تو زیبا مثل احساس غزل

از تو زنده مثل رودی پر شتاب

رضا قریشی نژاد


تو مثل حادثه ی عشق ناگهان و زیبایی *

تو مثل حادثه ی عشق ناگهان و زیبایی

شبیه صبح گل سرخ دلفریب و رویایی

 

تو نا گهانگی شعر را سبب هستی

دلیل عصمت این واژه های شیدایی

 

دوباره پلک غزل می پرد خمار آلود

دوباره دست دلم را بگیر دریایی !

 

بگیر و از عطش چشم خود شرابم ده

مرا که سهم توام  یادگار تنهایی

 

 تو سر نوشت منی ای سرشته با غزلم!

 که بیت بیت مرا کرده ای فریبایی

 

به جرعه جرعه ی چشمت که تشنه خواهد ماند

تمام دفتر من، بی تو ای مسیحایی

رضا قریشی نژاد

تا خدا نام تو را برد غزل زیبا شد *


تا خدا نام تو را برد غزل زیبا شد

نوبت صبح رسید و شب من فردا شد

 

قطره ای بود دلم خسته و مردابی و گنگ

از نفسهای مسیحایی تو دریا شد

 

آنقدر سبز وزیدی که در آغاز بهار

پنجمین فصل خدا روی زمین پیدا شد

 

ای دلیل همه ی چلچله ها ! آبی من!

آمدی و گل سرخ غزلم معنا شد

 

نام تو باعث روییدن گلهای بهار

چشم تو نقطه ی پایان شب یلدا شد

رضا قریشی نژاد

برای این که بگویی: سلام!

برای این که بگویی: سلام!

 

باید که دلی مهیا وزلال و درست داشت

 

برای این که بگویی: بیایید دمی ودرنگی با هم باشیم

 

باید که سینه ای صاف ودستی پاک و روحی آبی داشت

 

برای این که بگویی:دوست بداریم ودوستی کنیم

 

باید که خود دوست

 

باید که خود عشق شد

 

برای آن که بگویی: هستی و باشی

 

باید که خود او باشی...

 

                                        ای عشق

 

                                                ای دل دل شدن ونبودن

 

                                                 با ما یگانه باش.

 

 

 

زنده یاد حسین پناهی

جايي كنار چشم تو سامان گرفته ام *


جايي كنار چشم تو سامان گرفته ام

من مدتي است از نفست جان گرفته ام

 

نيلوفرا نه بر تن تبدار من وزيد

چشمي كه از نجابتش ايمان گرفته ام

 

دستور تازه چيست بگو در زبان عشق

زيرا كه امتحان قلب خود آسان گرفته ام

 

خاكم به زير پاي تو هر لحظه هر نفس

من هم به قول خواجه بندگي آن گرفته ام (1)

 

از مروه ي غزل به صفاي تو آمدم

در سعي چشمهاي تو باران گرفته ام

 

بر من نگير خرده كه اين عين عاشقي است

چون ذره در هواي تو من جان گرفته ام

 

1 -

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

بنده ی طلعت آن باش که آنی دارد

(حافظ)

دوباره مي سرايمت تو را كه شاعرا نه اي *


دوباره مي سرايمت تو را كه شاعرا نه اي

بها نه مي كند دلم تو را كه بي بها نه اي

 

هميشه چشمهاي تو دليل شعرهاي من

ميان اين همه غزل فقط تو عاشقانه اي

 

خدا تو را نيافريد مگر براي قلب من

كه از تبار صبحي و زلال صادقا نه اي

 

بخند خنده هاي تو بها نه ي ترا نه هاست

دليل هر سكوتي و شروع هر ترا نه اي

 

تو ضربدر دل مني و حاصل شما غزل

هميشه جذر تو منم تويي كه بي كرا نه اي

 

نهاد بي گزاره اي اگر چه بي خبر ولي

رسيدي و براي من هميشه جاودا نه اي


دل من با تو فقط ميل تماشا دارد *

 

دل من با تو فقط ميل تماشا دارد

او کنار تو فقط اين همه رويا دارد

 

لحظه اي با تو براي دل من دنيايي است

تو كه باشي دل من اين همه معنا دارد


چه بي بها نه دلش را دلم به چشم تو بخشيد *


چه بي بها نه دلش را دلم به چشم تو بخشيد

دلي كه سر به هوا بود و پيش چشم تو لغزيد


چه عاشقا نه خودش را به پاي چشم تو انداخت
و شاعرا نه تر از آن به روي چشم تو خنديد


تمام دار و ندار دلم تو هستي و عشقت
دلي كه طعم غزل را فقط زچشم تو فهميد


در اين كوير هميشه ميان اين همه پاييز
فقط به ياد تو گل داد فقط زچشم تو باليد


بهشت مي چكد از آن دو آهوا نه ي مستت
و گويي عطر خدا هم از آن دو چشم تو باريد


نگاه گرم تو بود و دلي دچار تماشا
كه ناگهان غزل را به ناز چشم تو بخشيد


من هستم و دوباره دلی بی قرار تو *


من هستم و دوباره دلی بی قرار تو

این کوچه های خسته ی چشم انتظار تو


منظومه ی بلند غزل های ناز من!
خورشید هم ستاره شود در مدار تو


زیبا ترین تغزل بارانی منی
می بالد عاشقا نه غزل در بهار تو


عطری نجیب می وزد از واژه های من
هرگز نبوده این همه شعرم دچار تو


بخشیدم عاشقا نه دلم را به چشمهات
باشد که بی بها نه شود در کنار تو


جایی که عشق نیز دچار تو می شود
از من عجیب نیست شوم بی قرار تو


وقتی که روزگار ازل آفریده شد *


وقتی که روزگار ازل آفریده شد

دنیا به افتخار غزل آفریده شد

تا استعاره‌ای شود از چشم‌هایتان
کندوی بی‌زوال عسل آفریده شد

منسوب کرد ماه خودش را به چهره‌ات
یک صنعت جدید: مثل آفریده شد

اسم بلند کیست که بعد از طلوع آن
خورشید سر کشید و بدل آفریده شد

تو در میان نشستی و دنیا به گرد تو
یک حلقه زد به انس و زُحل آفریده شد

گل راضی است پیش شکوه بهار تو
راضی به اینکه حداقل آفریده شد

حالا به افتخار خودم دست می‌زنم
حالا که شب رسید و غزل آفریده شد

ابراهیم واشقانی فراهانی


غزل مي ريخت از چشمت از آن روياي باراني *


غزل مي ريخت از چشمت از آن روياي باراني

دل من باز مجنون تر از آن ليلاي باراني

 

تو آن شرجي ترين حسي كه روزي بر تنم باريد

در آن يلداي هر روزه در آن شبهاي باراني

 

شب مرداد يادت هست؟من و تو كوچه ي مهتاب

سرت بر شانه ي من بود من تنهاي باراني؟

 

كنار چشمهاي تو تمام من قدم ميزد

مسيحاي دلم بودي و او ترساي باراني

 

من و موج نگاه تو و كم كم اتفاق افتاد

دلم را چشمهايت برد همان زيباي باراني

 

تعبير عاشقا نه ي درياست چشم تو *


تعبير عاشقا نه ي درياست چشم تو

زيرا كه التهاب تماشاست چشم تو

 

آدم فريب سيب تو را خورد بي گمان

وقتي دليل بي گناهي حواست چشم تو

 

مي بارد از نگاه تو هر لحظه يك غزل

زيبا ترين تغزل روياست چشم تو

 

جان مي دهد به اين تن بي جان شعر من

آري كه ازتبار مسيحاست چشم تو

 

شرقي ترين بها نه ي شب زنده داريم!

آغاز عاشقا نه ي فرداست چشم تو

 

وقتي كوير حرفي ندارد به جز سراب

تعبير عاشقا نه ي درياست چشم تو

 

امشب دوباره دست غزل مي سپارمت *


امشب دوباره دست غزل مي سپارمت

هرگزمباد لحظه اي تنها گذارمت

 

ماه مني ومثل خدايان ستودني

بيهوده نيست اين همه من دوست دارمت

 

جايي كه چشم آينه ها خيس خاطره است

هرگزعجيب نيست كه من هم ببارمت

 

وقتي كه در حوالي تو پرسه مي زنم

خود را كنار چشم تو جا مي گذارمت

 

هر صبح من به ميمنت روي ماه تو

خورشيد را براي تماشا بيارمت

 

اي با تمام آينه ها مهربانترين!

حتما براي قلب خودم بر مي دارمت

 

بي شك تو را براي غزل آفريده اند

من هم دوباره دست غزل مي سپارمت


آيينه شد در گير چشمان غزل خيزت *


آيينه شد در گير چشمان غزل خيزت

اي من فداي آن غزالان غزل ريزت

 

قونيه و بلخ و بخارا را نمي خواهد

اين دل كه شد روزي دچار شمس تبريزت

 

محتاج تنها يك اشاره تا بيا ويزم

من در نگاه گرم و روياي دل آويزت

 

حتي براي لحظه اي بر من ببار اي سبز

بر اين كوير خسته ي گرم  غم انگيزت

 

يك شب گذشت از كوچه ي مهتابي عشقت

مردي كه شد باراني لبخند گل ريزت

 

اي هم قبيله با غزل!هنگا مه اي بر پاست

در شعر شيرين من از چشم شكر ريزت


امشب دلم را مي برد حال و هواي اين غزل *


امشب دلم را مي برد حال و هواي اين غزل

من باز عاشق مي شوم از ماجراي اين غزل

 

چشمان تو يك حادثه است لبخند تو يك اتفاق

اين شاه بيت شعر من حالا سواي اين غزل

 

من تكه اي از روح تو تو قسمتي از بودنم

نيلوفرا نه با هميم هر دو براي اين غزل

 

گفتي كه مي خواهم تو را حتي اگر بي حوصله

ديدم نگاهت آشناست اي من فداي اين غزل

 

من عابر باراني آن كوچه هاي آشنا

خاتون تنهاي مني درد آشناي اين غزل

 

اي تكيه گاه خستگي! اي سايه سار مهربان!

امشب براي من بمان تا انتهاي اين غزل


دو چشم شاعرت از من  ،تمام شعرهام از تو *


دو چشم شاعرت از من  ،تمام شعرهام از تو

نگاه خيس تو از من و بغض خنده هام از تو

 

تو در يك لحظه مي باري و من از عطر تو لبريز

همان يك لحظه ات از من ،تمام لحظه هام از تو

 

خداوند غزلهامي ، چنين طناز و ناز آلود

كه آهنگ نگات از من ،تمام واژه هام از تو

 

در اين يلداي هر روزه ، تو فصل سبز گلريزي

فقط يك روز تو از من ، تمام فصل هام از تو

 

تو باراني ترين حسي ، كه مي گيري سراغم را

شب شرجي تو از من ، تب اين روزهام از تو

 

در اين دشت سكوت شب ، ميان اين همه پاييز

دو چشم شاعرت از من ، تمام شعرهام از تو